2014/01/03

شکنجه روحی و روانی و جسمی

مدتی است که گروهی که مرتبط با حاکمان ایران هستند به طور سازمان یافته و با اهداف مشخصی با استفاده از تله پاتی و ارتباط ذهنی به شدت موجب شکنجه روحی و روانی و جسمی من شده اند و روز و شب و در خواب و بیداری با استفاده از روش های ذهنی مشغول شکنجه و آزار و اذیت و تهدید و ارعاب من هستند و به طور مداوم افکار ناراحت کننده و شکنجه گونه ای را به ذهن من ارسال می کنند و با ایجاد افکار آزار دهنده در تلاش هستند تا اهداف تبلیغاتی خود را به پیش ببرند . همچنین آزارهای جسمی شدیدی نیز به من رسانده اند از جمله ایجاد مداوم سردرد ، سرگیجه ، تهوع و استفراغ ، تنگی نفس ، تاری دید ، درد و فشار جسمی شدید و بی خوابی و ... به طور مداوم برای من مشکلات روحی و روانی و جسمی ایجاد کرده اند . این افراد حتی تهدید به قتل و آدم ربایی و شکنجه من و اعضای خانواده من نیز کرده اند .
 اینجانب تا حد ممکن و تا جایی که در توانم بوده تلاش کرده ام جلو این خرابکاری ها را بگیرم ولی در صورتی که این خرابکاری ها موجب آزار روحی و روانی و توهین و القای افکار آزار دهنده به سایرین نیز شده است اینجانب از آن عزیزان عذر خواهی می کنم .
 این افراد به طور مداوم خواسته هایی را مطرح می کنند که به طور کلی در زمینه تبلیغاتی سیاسی و مذهبی و در راستای منافع حاکمان ایران می باشد ، گویا وجود اشخاصی مانند اینجانب ضرر تبلیغاتی شدیدی برای حاکمان ایران داشته است . مسئولیت هر گونه آسیب به من و اعضای خانواده اینجانب با این افراد و حاکمان ایران می باشد .

2013/12/02

چو سیمرغ

به جای دوستداران حق و حقیقت ، اراذل و اوباش و گرگ های حکومتی نصیبمان شد ؟؟؟


تفعلی به دیوان پروین اعتصامی
-----------------------------------------------------------

آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
از رهزن ایام در امانست

ایمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو این بار بس گرانست

اسبی که تو را میبرد به یک عمر
بنگر که بدست که‌اش عنانست

مردم‌کشی دهر، بی سلاح است
غارتگری چرخ، ناگهانست

خودکامی افلاک آشکار است
از دیدهٔ ما خفتگان نهانست

افسانهٔ گیتی نگفته پیداست
افسونگریش روشن و عیانست

هر غار و شکافی بدامن کوه
با عبرت اگر بنگری دهانست

بازیچهٔ این پرده، سحربازیست
بی باکی این دست، داستانست

دی جغد به ویرانه‌ای بخندید
کاین قصر ز شاهان باستانست

تو از پی گوری دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پی ات دوانست

شمشیر جهان کند مینماند
تا مستی و خواب تواش فسانست

بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز
کاین گمشده، سالار کاروانست

بس آدمیان پای بند دیوند
بسیار سر اینجا بر آستانست

از پای در افتد به نیمهٔ راه
آن رفته که بی توشه و توانست

زین تیره تن، امید روشنی نیست
جانست چراغ وجود، جانست

شادابی شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست

دل را ز چه رو شوره‌ زار کردی
خارش بکن ایدوست، بوستانست

خون خورده و رخسار کرده رنگین
این لعل که اندر حصار کانست

آری، سمن و لاله روید از خاک
تا ابر بهاری گهر فشانست

در کیسهٔ خود بین که تا چه داری
گیرم که فلان گنج از فلانست

ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
بالاتر از اندیشه و گمانست

این چشمهٔ کوچک بچشم فکرت
بحریست که بی کنه و بی کرانست

اینجا نرسد کشتئی بساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست

بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغیکه درین پست خاکدانست

گرگ فلک آهوی وقت را خورد
در مطبخ ما مشتی استخوانست

اندیشه کن از باز، ای کبوتر
هر چند تو را عرصه آسمانست

جز گرد نکوئی مگرد هرگز
نیکی است که پاینده در جهانست

گر عمر گذاری به نیکنامی
آنگاه تو را عمر جاودانست

در ملک سلیمان چرا شب و روز
دیوت بسر سفره میهمانست

پیوند کسی جوی کاشنائی است
اندوه کسی خور که مهربانست

مگذار که میرد ز ناشتائی
جان را هنر و علم همچو نانست

فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانست

چوگان زن ، تا بدستت افتد
این گوی سعادت که در میانست

چون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانست

گر پنبه شوی، آتشت زمین است
ور مرغ شوی، روبهت زمانست

بس تیرزنان را نشانه کردست
این تیر که در چلهٔ کمانست

در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی
بر خوان قضا آنکه میزبانست

یکرنگی ناپایدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست

فرصت چو یکی قلعه‌ایست ستوار
عقل تو بر این قلعه مرزبانست

کالا مخر از اهرمن ازیراک
هر چند که ارزان بود گرانست

آن زنده که دانست و زندگی کرد
در پیش خردمند، زنده آنست

آن کو به ره راست میزند گام
هر جا که برد رخت، کامرانست

بازیچهٔ طفلان خانه گردد
آن مرغ که بی پر چو ماکیانست

آلوده کنی خاطر و ندانی
کالایش دل، پستی روانست

هیزم کش دیوان شدن زبونیست
روزی خور دونان شدن هوانست

ننگ است بخواری طفیل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست

این سیل که با کوه می‌ستیزد
بیغ افکن بسیار خانمانست

بندیش ز دیوی که آدمی روست
بگریز ز نقشی که دلستانست

در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز
کی چون نفس مرغ صبح خوانست

از منقبت و علم ، نیم ارزن
ارزنده‌تر از گنج شایگانست

کردار تو را سعی رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست

عطار سپهرت زریر بفروخت
بگرفتی و گفتی که زعفرانست

در قیمت جان از تو کار خواهند
این گنج مپندار رایگانست

اطلس نتوان کرد ریسمان را
این پنبه که رشتی تو، ریسمانست

ز اندام خود این تیرگی فروشوی
در جوی تو این آب تا روانست

پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر این غنچه سایبانست

برزیگری آموختی و کشتی
این دانه زمانی که مهرگانست

مسپار به تن کارهای جان را
این بی هنر از دور پهلوانست

یاری نکند با تو خسرو عقل
تا جهل بملک تو حکمرانست

مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
هنگام درو، حاصلت همانست

هر نکته که دانی بگوی، پروین
تا نیروی گفتار در زبانست

2013/09/07

صید پریشان




تفعلی به دیوان پروین اعتصامی درمورد وضعیت زندگی ام در این دنیا





شنیدم بود در دامان راغی
کهن برزیگری را ، تاره باغی

بپاکی ، چون بساط پاک بازان
به جانبخشی  ، چو مهر دلنوازان

بچشمه ، ماهیان سرمست بازی
بسبزه ، طائران در نغمه سازی

صفیر قمری و بانگ شباویز
زمانی دلکش و گاهی غم انگیز

به تاکستان شده ، گنجشک خرسند
ز شیرین خوشه ، خورده دانه ای چند

شده هر گوشه اش نظاره گاهی
زهر سنگیش ، روئیده گیاهی

جداگانه بهر سو رنگ و تابی
بهر کنجی ، مهی یا آفتابی

یکی پاکیزه رودی از بیابان
روان گشته بدامان گلستان

فروزنده چنان کز چرخ ، انجم
گریزنده چنان کز دیو ، مردم

چو جان ، ز آلودگی ها پاک گشته
به آن پاکی ، ندیم خاک گشته

شتابنده چو ایام جوانی
جوانی بخش هستی رایگانی

رونده روز و شب ، اما نه اش جای
دونده همچنان ، اما نه اش پای

چو چشم پاسبان ، بیخواب مانده
چو گیسوی بتان ، در تاب مانده

جهنده همچو برق ، اما نه آتش
خروشنده چو رعد ، اما نه سرکش

ز کوه آورده در دامن ، بسی سنگ
چو یاقوت و زمرد ، گونه گون رنگ


-------------------------------------------


بهاری ابر ، گوهر دانه میکرد
صبا ، گیسوی سنبل شانه میکرد

نموده غنچه گل ، خنده آهنگ
که در گلشن نشاید بود دلتنگ

گرفته تنگ ، خیری نسترن را
که یکدل می توان کردن دو تن را

بیکسو ، ارغوان افروخته روی
ز ژاله بسته ، مروارید بر موی

شکفته یاسمین از طیب اسحار
نهفته غنچه زیر برگ ، رخسار

همه رنگ و صفا و جلوه و بوی
همه پاکیزه و شاداب و نیکوی

سحرگاهی در آن فرخنده گلزار
شد از شوریدگی ، مرغی گرفتار

دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غم انگیزش نوا و سوگ آهنگ

بزندان حوادث ، هفته ها ماند
ز فصل بینوائی ، نکته ها خواند

قفس آرامگاهی ، تیره روزی
به آه آتشین ، کاشانه سوزی

پرش پژمرده ، از خونابه خوردن
تنش مسکین ز رنج دام بردن

نه هیچش الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب

که اندر بند بگرفتست آرام ؟
کدامین عاقل آسوده است در دام ؟

گران آید به کبکان و هزاران
گرفتاری بهنگام بهاران

بر او خندید مرغ صبحگاهی
که تا کی رخ نهفتن در سیاهی

من ، ای شوریده ، گشتم هر چمن را
شنیدم قصه هر انجمن را

گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضای لانه را کردم فراموش

سخن ها با صبا و ژاله گفتم
حکایتها ز سرو و لاله گفتم

زمرد گون شده هم جوی هم جر
فراوان است آب و میوه تر

ریاحین در گلستان میهمانند
بکوه و دشت ، مرغان نغمه خوانند

صلا زن همچو مرغان سحرگاه
که صبح زندگی شام است نا گاه

بگفت ، ایدوست ، ما را بیم جان است
کجا آسایش آزادگان است

تو سرمستی و ما صید پریشان
تو آزادی و ما در بند فرمان

فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست
گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست

تو جز در بوستان ، جولان نکردی
نظر چون من ، بدین زندان نکردی

اثرهای غم و شادی ، یکی نیست
گرفتاری و آزادی ، یکی نیست

چه راحت بود در بی خانمانی
چه دارو داشت ، درد ناتوانی

کی این روز سیه گردد دگرگون
چه تدبیرم برد زین حبس ، بیرون

مرا جز اشک حسرت ، ژاله ای نیست
بجز خونابه دل ، لاله ای نیست

چه سود از جستن و گردن کشیدن
چمن را از شکاف و رخنه دیدن

کجا خواهم نهادن زین قفس پای
چه خواهم دید زین حصن غم افزای

چه خواهم خورد ، غیر از دانه دام
چه خواهم بود ، جز تیره سرانجام

چه خواهم داشت غیر از ناله و آه
چه خواهم کرد با این عمر کوتاه

چه خواهم خواند ، جز محنت و درد
چه خواهم برد ، زی یاران ره آورد

در و بام قفس ، بام و درم شد
پرم کندند و عریانی پرم شد

اگر در طرف گلشن ، میهمانی است
برای طائران بوستانی است

کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد
مرا بست و شما را کرد آزاد

ترا بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پیچاند و بشکست

ترا ، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوی قفس پرواز دادند .





2013/09/02

کیفر بی هنر



تفعلی به دیوان پروین اعتصامی در مورد مشکلات و جدال های سال های اخیر زندگی خودم

کیفر بی هنر



به خویش ، هیمه ، گه سوختن به زاری گفت
که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر

همیشه سر بفلک داشتیم در بستان
کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر

خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی
میان لاله و نسرین و سوسن و عبهر

حریر سبز بتن بود ، پیش از این ما را
چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر

من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان
مگر نبود در این قریه ، هیزم دیگر

بوقت شیر ، ز شیرم گرفت دایه دهر
نه با پدر نفسی زیستم ، نه با مادر

عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم
بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر

ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک
ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر

فکند بی سببی در تنور پیرزنم
شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر

ز دیده ، خون چکدم هر زمان ز آتش دل
کسی نکرد چو من خیره ، خون خویش هدر

نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین
خوش آن کسی که بگیتی ز خود گذاشت اثر

مرا بناز بپرورد باغبان روزی
نگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شر

چنان زیاد زمان گذشته خرسندم
که تیره‌بختی خود را نمی کنم باور

نمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنک
ندید شاخی ازین شاخسار کوته‌تر

ندید هیچ، بغیر از جفا و بدروزی
هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر

چو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زار
کسیکه اخگر جانسوز را شود همسر

مرا چو نخل، بلندی و استقامت بود
چه شد که بی‌گنهم واژگونه گشت اختر

چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم
چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر

چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را
چه کرده‌ایم که ما را کنند خاکستر

بخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنور
که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی بر

مگوی، بی‌گنهم سوخت شعله تقدیر
همین گناه تو را بس، که نیستی بر ور

کنون که پرده از این راز، برگرفت سپهر
به آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگر

ز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستم
ز همنشین جفا جو، گریختن خوشتر

به تیغ می‌نتوان گفت، دست و پای مبر
بگرگ می‌نتوان گفت، میش و بره مدر

من ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهم
هزار خانه بسوزد هم از یکی اخگر

ترا چه عادت زیبا و خصلت نیکوست
من آتشم، ز من و زشت رائیم بگذر

سزای باغ نبودی تو، باغبان چه کند
پسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدر

خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش
هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر

بلند گشتن تنها بلندنامی نیست
بمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعر

بطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودن
برای تازه نهالان، خسارتست و خطر

چو شاخه بار نیارد، چه برگ سبز و چه زرد
چو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تر

بکوی نیکدلان، نیست جز نکوئی راه
بسوی کاخ هنر، نیست غیر کوشش در

کسیکه داور کردارهای نیک و بد است
بجز بدی ، ندهد بدسرشت را کیفر

بدان صفت که توئی، نقش هستیت بکشند
تو صورتی و سپهر بلند ، صورتگر

اگر ز رمز بلندی و پستی ، آگاهی
تنت چگونه چنین فربه است و جان لاغر

اگر ز کار بد و نیک خویش ، بی‌خبری
دمی در آینه روشن جهان ، بنگر

هزار شاخه سرسبز، گشت زرد و خمید
ز سحربازی و ترفند گنبد اخضر

به روز حادثه ، کار آگهان روشن رای
نیفکنند ز هر حمله سپهر ، سپر

ز خون فاسد تو ، تن مریضی بود همی
عجب مدار ، رگی را زدند گر نشتر

بهای هر نم ازین یم ، هزار خون دل است
نخورده باده کسی ، رایگان ازین ساغر

برای معرفتی ، جسم گشت همسر جان
برای بوی خوشی ، عود سوخت در مجمر





 

2013/01/13

ققنوس امید


ستار بهشتی ، شهاب آزادی یا به تعبیر من ققنوس امید ،


او کشته شد و از بین ما رفت ، همچون ققنوس آتش گرفت و سوخت و از دل خاکسترش نور امیدی متولد شد و ققنوسی جدید جان گرفت . او هر چند همچون شهابی در آسمان و در جلو چشمان بسیاری از هموطنانش ذره ذره سوخت و نابود شد اما رد زیبایی هر چند گذرا از خود در اذهان به یادگار گذاشت.
او به تعبیر خودش از این بردگی و بندگی که اسیرش شده بود رها شد و اگر فرصت دوباره ای برای زندگی داشت احتمالا جایی غیر از این قفس را انتخاب می کرد . هر چند ظالمانه حق ادامه زندگی از او گرفته شد ولی او شرافتمندانه رفت و بهتر است ما بیشتر به حال خود افسوس بخوریم که هنوز اسیریم و ممکن است در این اسارت بنده شیاطین شویم و به پست ترین درجه های ممکن زندگی سقوط کنیم . زندگی که ممکن است به جای اینکه فرصتی شود برای تکامل بیشتر و تعالی ما ، عاملی باشد برای سقوط و صدمه بیشتر به خود و دیگران .
باز هم داستانی تکراری که فقط گویی بازیگران آن تغییر میکنند و باز هم یک قربانی ، فاجعه ، فاش شدن جنایت ، انکار ، ابهام افکنی ، فشار های افکار عمومی داخلی و بین المللی ، نمایش تبلیغاتی مسئولین ، گروه های حقیقت یاب غیر مستقل و وابسته به جنایتکاران ، پنهان کاری و تحریف و تغییر و توجیه گناهان و اشتباهات جنایتکاران خودی ، انواع فریبکاری های تبلیغاتی ، نمایش مضحک عدالت خواهی ، شاید چند مقصر رده پایین و معمولا خودسر ، مشمول گذر زمان شدن و فراموشی افکار عمومی و ...
باز هم یک روز نحص ایرانی که گویی اینبار در خانه بودن و یا در بیرون از خانه بودن برای قربانیانش چندان فرقی نمی کند و شاید فقط در بیرون از وطن بودن راه چاره باشد . وطنی که ظاهرا فقط متعلق به عده ای خاص باید تدارک دیده شود و عده ای دیگر حق و حقوقی در آن ندارند و حضورشان مانع راحتی و آسودگی خیال صاحبان و وارثان برحق آن می باشد .
صاحبان و اختیار دارانی که حق خود می دانند که هر غلطی بکنند و دیگران حق اعتراض نداشته باشند و چه هنرمندانه خوراک فکری آن توسط مذهب خیلی مقدس و بی نظیر و بی نقصشان به آنها از جانب خداوند کائنات و آفریدگار و گرداننده دنیا و اختیار دار بزرگتر ، هدیه داده شده است .
کاملا قابل پیش بینی است که در تفکر چوپانی و گوسفندی ادیان ابراهیمی ( یهودیت ، مسیحیت ، اسلام و ... ) برای هدایت گله موجودات فاقد قدرت تشخیص و حتی فاقد قابلیت رشد عقلی و پیشرفت و تعالی روحی و ... چوپان حق خود بداند که از هر وسیله ای برای هدایت گله استفاده کند و سگان گله را به جان آنها اندازد و با ایجاد رعب و وحشت و ... اهداف بسیار خیر خواهانه ! خود را به پیش برد و سهم چوپان و سهم سگ گله و سهم گوسفندان نیز کاملا مشخص است و بر کسی مستتر نیست . این تفکرات نادرست و غیر اخلاقی طوری مقدس شده و به اکثریت مردم باورانده شده که حتی شک کردن به آنها گناهی بسیار بزرگ تلقی می شود چه رسد به نپذیرفتن و معتقد نبودن به آنها . گویی تعبیر " مذهب افیون توده ها " خرقه ای بسیار برازنده این ادیان است .
تجربه تاریخی سوء استفاده ارباب کلیسا ی مسیحیت قرون وسطی و ظلم ها و جنایاتی که به نام خدا در حق مردم روا داشتند و اتحاد حکومت و روحانیت و تولد دیکتاتوری مذهبی و مقاومت شدید حاکمان با ابزار های حکومتی در برابر رشد عقلانیت بشر و آزادی بیان و آزادی فکر و جستجوی افق های جدیدتر و ... بیشترین و سخت ترین موانع را بر سر راه تکامل و تعالی جوامع ایجاد کردند و بزرگ ترین خیانت ها را در حق مخلوقان خداوندی که دم از نمایندگی آن می زنند روا داشتند ، گویی که این خداوند بزرگترین دشمن بندگان خود است و پیروانش هم بزرگترین دشمن یکدیگرند .
مجموعه تفکراتی که هر یک منشا و اساسی قابل تشخیص دارند و محصول رشد و تکامل جوامع بشری و یا افرادی در آن جوامع هستند و می توانند در دوران های جدید تر تکامل یافته تر شوند و همواره مورد نقد و اصلاح و تغییر قرار گیرند و هر انسانی حق دارد پیرو تفکراتی باشد که به درست تر بودن آن ایمان دارد . هیچ تفکری به نام تفکر رسمی جامعه وجود ندارد چون جامعه یک شخص نیست بلکه متشکل از اشخاص مختلف و متفاوت می باشد و تاریخ بشریت نیز تا کنون هیچ انسانی را به خود ندیده که صلاحیت آن را داشته باشد که برای مسائل مهم زندگی سایر انسان ها ی یک جامعه تصمیم بگیرد و سایرین هم بدون فکر کردن از او اطاعت و پیروی کنند . آزادی فکر و عقیده جزو حداقل حقوق اساسی و اولیه هر انسانی است و به حکم اکثریت نیز نمی توان اقلیتی را از این حق محروم کرد و تفکر اقلیت نیز باید به اندازه تفکر اکثریت حق و حقوق داشته باشد .
محروم شدن از حقوق اساسی و اولیه باعث ایجاد صدمه و ناراحتی شده و هر انسانی نیز حق خود می داند که برای احقاق حقش تلاش کند و اگر در جامعه ای این محرومیت ها به دلیل منفعت طلبی و سود جویی و انحصار طلبی عده ای دیگر شدیدتر هم شده باشد ، همراه با ظلم و بی عدالتی و تبعیض بوده و عکس العمل شدیدتری نیز در بین محروم شدگان بر می انگیزد .
در روزگاری که فقط دقدقه خود را داشتن و فقط به فکر خود بودن کاملا عادی و منطقی شده و دیگر فداکاری کردن برای دیگران غیر عقلانی قلمداد می شود ، افرادی همچون ستار بهشتی که دقدقه دیگران را نیز دارند و به منافع دیگران نیز همچون منافع خود اهمیت می دهند و حتی تا آنجا پیش می روند که برای کاهش مشکلات جامعه خطرات و مشکلات فراوانی را نیز به جان می خرند ، بسیار کمیاب و ستودنی هستند . فرصت طلبی برای تامین خودخواهانه و شاید ظالمانه نیاز های خود کجا و تلاش فداکارانه برای تامین شدن نیاز های دیگران کجا ؟
متاسفانه با توجه به اتفاقات گذشته و عملكرد نيروهاي نظامي و شبه نظامي حكومت ايران , در صورت متوسل شدن معترضين در ايران به خشونت , كشتار وحشيانه اي از جانب نيروهاي حكومتي رخ خواهد داد و همچنين به دليل تجربه سركوب اعتراضات و تظاهرات كلامي نيز تكرار اين نوع مبارزه در آينده نزديك غير محتمل وتقریبا بي فايده مي باشد . معمولا این چنین جنایت های تروریستی حکومت ایران ، آگاهانه و از قبل برنامه ریزی شده و با اهداف ایجاد رعب و وحشت در دل سایر معترضین و منتقدین انجام می گیرند و تنها هوشیاری و آگاه شدن و عکس العمل موثر جامعه می تواند نقشه ها و اهداف پلید این خدانشناسان را خنثی کند .




خدانشناس ( Perverse Theist )




تنازع بقا در ایران ( Battle of Survival in IRAN )



سراب نادانی و دروغ ( Mirage of Ignorance & Lie )



روز فتح معراج ، 13 مهر



اهمیت دادن به دیگران